دهکده  رمان و داستان کوتاه

سلام امیرحسینم میخام تو این وبلاگ رمان براتون بزارم هر روز یه رمان و 1 داستان ترسناک میزارم

5 داستان عاشقانه جذاب و خواندنی

5 داستان عاشقانه جذاب و خواندنی

 

1 خداحافظ ... فقط همین 

 

دخترک توی هوای سرد و زیر هوای ابری
منتطر ایستاده بود انقدر عجله کرده بود که یادش رفت پالتویش را بردارد
از سرما میلرزید
گاهی دستانش را جلوی دهانش میاورد تا گرم شوند
نیم ساعتی میشد که ایستاده بود
بالاخره اومد
مثل همیشه نبود
رنگش پریده بود و صورتش آشفته بود
آرام قدم بر میداشت
دخترک دوان دوان خودش را به او رساند
سلام کرد
اما پسر در جواب سلام خداحافطی کرد
دخترک ماتش برده بود
پسر گفت:
امروز آخرین ملاقاتمونه
من دارم میرم
دختر نگران پرسید: چی شده؟
پسر گفت: هیچی ازت زده شدم
دیگه نمیخوام با هم باشیم
و سرش را پایین انداخت و رفت
باران باریدن گرفته بود
دخترک همچنان همانجا ایستاده بود
دیگر نمی لرزید
تنها به پسر نگاه میکرد که هر لحظه از او دور میشد
چند روزی گذشت دختر دل شکسته در خانه نشسته بود
صدای زنگ در آمد
شخصی که پشت در ایستاده بود برادر پسر بود
قیافه اش آشفته تر از قیافه ی آن روز پسر بود
پاکتی در دست داشت
آن را به دختر داد و فورا از آنجا رفت
دختر پاکت را باز کرد دفتر چه خاطرات پسر بود
تمام خاطراتشان در آن بود
دختر صفحات آخر را آورد تا دلیل قهر را پیدا کند
در صفحه ایی نوشته بود امروز با او دیدار دارم
نمیدانم چطور بهش بگم
در صفحه ی بعد نوشته بود
داشتم دیوانه میشدم
میخواستم بهترین خاطره رو از آخرین ملاقاتمون براش بسازم
اما نشد
نتونستم
نخواستم تحمل دوریم براش سخت بشه
میدونستم نمیتونه طاقت بیاره
چاره ای نداشتم
اون لحظه وقتی با چشمای ناز و مظلومش بهم نگاه میکرد
نتونستم تو صورتش نگاه کنم
کاش میتونستم یه دل سیر نگاهش کنم
اما نشد نتونستم بیشتر از اون تو سرما نگهش دارم
قبل از اینکه برم پیشش
نیم ساعتی داشتم نگاهش میکردم اما از دور
دلم میخواست برای آخرین بار لبخندش رو میدیدم
در صفحه ای دیگر نوشته بود امروز خون بالا آوردم
دیگه دارم رفتنی میشم
توی صفحه ی آخر نوشته بود
دارم میرم
خانواده ام گریه میکنن
دارم برای آخرین بار می بینمشون
همه هستن جز عشقم. . .

2  کیارش و ساناز 

 

کیارش بابام همه چیزو فهمیده و گوشیمو گرفته و سیم کارتو در آورده به خدا من تو این چند ماه می خواستم بهت زنگ بزنم و بگم ولی نمی تونستم . تو اگه بتونی یه سیم کارت بدی خوب میشه چون بابام سیم کارتمو گرفته من هم نمی تونم برم سیم کارت بگیرم ))بعد پسره کیارش خیالش راحت می شه و می ره براش یه سیم کارت می خره بعد دو سه روز بعد وقتی که کیارش با خواهرش تو خیابون می گشت یک دفعه سانازو با, بابا و مامانش وبرادر کوچیکش رو می بینه و چشش تو چش ساناز می افته ساناز یه لبخند بهش می زنه و کیارش به خواهرش می گه بیا بریم من سیم کارتو به ساناز بدم بریم خواهرش می گه دیونه شدی می خوای پیش بابا مامانش بدی ؟مگه مغز خر خوردی ؟ سیم کارتو بده من یه طوری خودم می دم اون موقع ساناز خواهر کیارشو می شناخت و به طور دوستانه می ره به طرف ساناز و باهاش احوال پرسی می کنه و به طوری که بابا و مامان ساناز نفهمه سیم کارتو بهش می ده بعدچند ساعت بعد ساناز به کیارش زنگ می زنه و با کیارش یه ساعتی صحبت میکنه و به کیارش می گه گلم امکان داره من فردا یا پس فردا برم خونه ی دایم بعد از اونجا بهت زنگ می زنم که بریم بیرون . بعد 2روز ساناز به کیارش زنگ می زنه و می گه من خونه ی داییم هستم من با دختر داییم به هوای جزوه دادن به دوستش میایم با ماشین دنبالت،تو بیا تو خیابون .... کنار....واستا تا بیاییم برداریمت .کیارش باخوشحالی میره وحاضر میشه ومیره سره قرار بعد یه چند دقیقه ای ساناز با دختر دایش میان دنبالش و میرن یه کافی شاپ پس از نیم ساعت پدر ساناز به دختر دایی ساناز زنگ می زنه و میگه کجا هستین زود بیایین خونه که باهاتون کار دارم ساناز با کیارش هنوز صحبتاشون تموم نشده بود که زود پاشدن و رفتن کیارش وساناز از شانس بدی که داشتن خیلی ناراحت بودن خلاصه ساناز با دختر داییش میرن خونه کیارش هم باناراحتی میره خونه بعد یک ساعتی ساناز زنگ میزنه و به کیارش میگه:((بابام شک کرده بود کم مونده بود از بیرون رفتنم محروم بشم ولی خطر رفع شد.بازم ماباید خیلی مراقب باشیم چون اگه بابام بفهمه برای هر دومون خطر ناکه))کیارش هم میگه باشه ولی تو باید مراقب باشی بابات از سیم کارت باخبر نشه چون اون از همه مهم تره .

فردای اون روز ساناز گو شیشو تو خونه جا میزاره ومیره بیرون وقتی میاد گوشیشو برداره می بینه سیم کارت تو گوشی نیست گوشی هم قفل شده ومیره پیش باباش میگه بابا سیم کارت ماله دوستم نگاره دیروز که گوشیمو برده بودم مدرسه نگار سیم کارتو انداخت رو گوشی من بعد یادش رفته بود برداره مونده منم متوجه نشده بودم آوردم دیدم سیم کارت مونده رو گوشیم باباش که فهمید دروغ و شماره های گوشی رو برداشته بود خودشو میزنه اون راه و میگه این سیم کارتو از هر کسی گرفتی برو بده به خودش .

کیارش هم از این طرف هی زنگ میزنه و می بینه در دست رس نیست دلش شور میزنه و نگران میشه تو این لحظه ساناز زنگ میزنه و قضیه رو واسه کیارش تعریف می کنه.

کیارش به ساناز می گه :((ساناز باید ببینمت و یه سیم کارت دیگه بهت بدم 100%بابات شماره سیم کارت برداشته ,یه کادو گرفتم اونم بهت بدم.))سانازم قبول میکنه وبعدفردای اون روزمیره خونه ی دختر دایش وقتی که ساناز می خواست به کیارش زنگ بزنه قبل ساناز بابای ساناز به کیارش زنگ میزنه !بعد هرچی از دهنش در میاد به کیارش میگه و تهدیدش میکنه ومیگه اگه یک بار دیگه به ساناز زنگ بزنی من می دونم باتو چیکار کنم امروزم سیم کارتو از ساناز می گیرم و می دمت دست پلیس خلاصه کیارش از ترسش نمی دونه چیکار کنه و به ساناز زنگ میزنه و داستان رو تعریف میکنه و میگه سیم کارتو بشکونش امروز آخرین روز ماست مثل اینکه قسمت نیست ما همدیگرو ببینیم . سانازم با استرسی که داشت با ناراحتی فراوان سیم کارتو میشکونه و با گوشی دختر داییش زنگ میزنه و آخرین حر فاشونو بهم میزنن .

کیارش از این ناراحت وبا گریه با ساناز صحبت میکنه

کیارش :((ساناز ناراحت نباش انشاالله درست میشه هر طور که شده ما بهم می رسیم من هرطوری که شده تسلیم نمی شم وواجبم باشه میام با بابات صحبت می کنم ))

ساناز:(( نه کیارش وضع رو از این که هست بدتر نکن ما بهم نمی رسیم منو از ذهنت پاک کن من لایق تونیستم ما خیلی سعی کردیم به هم برسیم ولی نشد ولی اینو بدون هرگز از یادم نمیری ودوست دارم))

کیارش :((نه سانازمن ولت نمی کنم چرا نمی فهمی من دوست دارم عاشقتم نه من ولت نمی کنم))

ساناز:((کیارش بابام اومد دنبالم خدا حافظ ))وبدونه این که با کیارش خداحافظی کنه تلفنو قطع میکنه

3 عشق دخترک ....

 

دو ماه میشد که با یه پسر نامزد بودم

منو تو پـارک دیده بود

دیدم یکی داره نگام میکنه اهمیت ندادم .

دیدم میاد دوروبرم و خیلی نگام میکنه و میخنده

خلاصه من اهمیت ندادم و رفتم پیش خونوادم نشستم
خلاصه من اهمیت ندادم و رفتم پیش خونوادم نشستم

موقع رفتم به خونه با موتور تریل انداخت دنبال ماشینمون

و دنبالمون تا خونمون اومد که ادرس رو یاد بگیره

از اون به بعد هروقت بیرون میرفتیم میدیدمش که تو کوچمون میچرخه

تا اینکه یه روز مامانش تماس گرفت که میخوان بیان خاستگاری …

من سوم راهنمایی بودم و این سومین خاستگار بود

من تک دختر بودمو مامانم عجله ی زیادی واسه ازدواج من داشت

بهروز از خونواده ی پولداری بود برا همین مامانم قبول کرد

ولی بابام همچنان میگفت من بچه ام

خب واقعا هم بچه بودم

ولی من عاشق بهروز شده بودم خیلی منو دوس داشت

دیگه هرشب با خونواده ها میرفتیم میگشتیم

خیلی خوب بود تا اینکه بحث رسمی کردن نامزدی اومد وسط

و پدرم گفت چون بهروز خونه و کار و ماشین داره

پس فقط میمونه سربازی…

قرار شد بهروز بره سربازی و مرخصی اول که گرفت

ما نامزدیمونو رسمی کنیم

طول این دوماه بهروز همش تماس میگرفت

بعد از دوران آموزشی بهروز افتاد تهران

دلتنگش بودم اما راهی نبود باید میرفت

خب صبرکردم و منتظر بودم که برگرده اما تماس هاش کم شد

و منم بخاطر پدرم نمیتونستم تماس بگیرم.

دوماه گذشت و خبری از بهروز نشد!

برای همین سراغشو از دختر خالش گرفتم

مادر و پدرشم جواب درستی بهم نمیدادن

دختر خالش گفت بهروز عاشق یه دختر تهرانی شده و قراره ازدواج کنه

دنیا رو سرم خراب شد…!!! آرزو هام همه نابود شد

باهاش تماس میگرفتم و گریه میکردم اونم بهم بد و بیراه میگفت

تااینکه خودکشی کردم خبربه گوشش رسید و به من گفت بیا ببینمت

وقتی رفتم با زنش اومده بود و باز افسردگی من شدت گرفت

میدیدمش بیهوش میشدم و این دست خودم نبود

درسم اُفت کرده بود داغون بودم

همش باهاش تماس میگرفتم و اونم فحش میداد

تا اینکه نفرینش کردم و…

یه هفته نشد گفتن تصادف کرده و تو بیمارستانه

من نبخشیدمش… پیغام فرستاد منو حلال کن .

ولی حاضر نشدم ببخشمش

بعد از چند وقت خبر رسید که خانمش مشکل داشته . . .

باهام تماس میگرفت که میخوام طلاقش بدم بیام خاستگاری تو

اما این بار نوبت فحش دادن من بود .

هنوزم که هنوزه حاضر نشدم ببخشمش

شاید تقاص کارایی که در حقم کرده بود رو پس داده… شاید!!!

 

4 شمع 

 

یکی بود یکی نبود وقتی خورشید طلوع کرد از پشت پنجره کلبه ای قدیمی،شمع سوخته ای را دید که از عمرش لحظاتی بیش نمانده بود.به او پوزخندی زد و گفتشب تا صبح،خودت را فدای چه کردی؟

شمع گفت:خودم را فدا کردم تا که او در غربت شب غصه نخورد.

خورشید گفت:همان پروانه که با طلوع من تو را رها کرد!

شمع گفت:یک عاشق برای خوشنودی معشوق خود همه کار می کند و برای کار خودهیچ توقعی از او ندارد زیرا که شادی او را شادی خود می داند

خورشید به تمسخر گفت:آهای عاشق فداکار،حالا اگر قرار باشد که دوباره به وجود آیی،دوست داری که چه چیزی شوی؟ شمع به آسمان نگریست و گفت: شمع…دوست دارم دوباره شمع شوم

خورشید با تعجب گفت:شمع؟؟

شمع گفت:آری شمع…دوست دارم که شمع شوم تا که دوباره در عشقش بسوزم وشب پروانه را سحر کنم،خورشید خشمگین شد و گفت:چیزی بشو مانند من تا که سالها زندگی کنی،نه این که یک شبه نیست و نابود شوی!

شمع لبخندی زد و گفت:من دیشب در کنار پروانه به عیشی رسیدم که تو در این همه سال زندگیت به آن نرسیدی…من این یک شب را به همه زندگی و عظمت و بزرگی تو نمی دهم.

خورشید گفت:تو که دیشب این همه لذت برده ای پس چرا گریه می کنی؟

شمع با چشمانی گریان گفت:من از برای خودم گریه نمی کنم،اشکم از برای پروانه است که فردا شب در آن همه ظلمت و تاریکی شب چه خواهد کرد و گریست و گریست تا که برای همیشه آرامید

 

 

 

 5 مرا بغل کن 

روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن.»

زن پرسید: «چه کار کنم؟» و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند.

شوهرش با تعجب پرسید: «چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.»

زن جواب داد: «دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.»

شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.

عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید.

 خب تا پست بعدی 👋👋👋👋 حالا که تا اینجا اومدید تو نظر سنجی هم شرکت کن👇👇👇👇👇

 

0
آمار بازدید
  • بازدیدکنندگان آنلاین 1
  • بازدید امروز 64
  • بازدید گوگل امروز 0
  • بازدیدکنندگان امروز 53
  • بازدیدکنندگان دیروز 9
  • بازدیدکنندگان هفتگی 103
  • بازدیدکنندگان ماهانه 103
قدرت گرفته از بلاگیکس ©